مینو شاه محمودی

دفترچه داستان من

مینو شاه محمودی

دفترچه داستان من

  • ۰
  • ۰

بدکاره

زنی که پایبنده زندگی مشترک و همه جور دستورات دینی، مذهبی و قانون بود و زیر فشار ناحقی و شکنجه های روحی، جسمی، به ستوه آمده بود، تصمیم به جدایی گرفت و بعد از مدتی گرفتار تعریف و تمجید های سوء استفاده گرانه ی، قانون نویسان و مدعیان مذهب شد.

  • مینو شاه محمودی
  • ۰
  • ۰

خوفناک

مرد جوانی که از چک و پرداخت اجاره خانه و حقوق نا چیز و زندگی حقیرانه و شرمندگی زن و بچه، درد شدیدی در قلب خود احساس می کرد و سینه اش سنگین شده بود، روزها زیادی روی صندلی کنار پارک می نشست و به اون دور دستها خیره می شد.

روزی تصمیم گرفت به دیدن دوست قدیمی خود برود و با او حرف بزند و درد دل کند.

دوستش با تعارفهای صمیمانه و همون محبت های قدیم از او استقبال کرد و با هم گرم گفتگو شدند.

بین گفتگو کاغذی که به شکل ماهرانه ای سیگار شده بود به دستش داد و گفت:

-  یک پک بزن تا کمی آروم شوی.

با ترس و تردید به دوست و سیگار توی دستش نگاه کرد و سیگار را گرفت. بین لبهای خود قرار داد و یک نفس کوتاهی کشید. دهانش تلخ شد. خواست سیگار را پس بدهد که با اسرار دوستش پک بعدی را عمیقتر و محکمتر زد. هوای ناشناخته ای وارد ریه هایش شد. احساس کرد جریان خون در رگهایش کند شد و مغزش یخ زد و همه غصه هایش پر کشید. چشمانش را بست و آهسته از دوستش تشکر کرد.

وقتی چشم گشود، زیر پلی روی کارتن پاره ای خوابید و از سرما میلرزد و استخوان هایش بهم می خورند و تولید صدای خوفناکی می کند.

 


  • مینو شاه محمودی
  • ۰
  • ۰

پیر مرد و مار

پیر مردی که در جوانی با کندن بوته های خار در بیابان کسب درامد می کرد و حالا در پیری درختان جنگل را میبرید، شبی در خواب دید که جوان شده و دوباره در حال کندن بوته های خار است. که ناگهان ماری از زیر بوته ی خاری  بیرون جهید و زبانش را بیرون آورد تا او را نیش بزند، که از ترس مار، از خواب پرید و دید جرقه ی آتش در اجاق اتاقش به گوشه فرش سرایت کرده و در حال سوختن است.

خیلی زود از جا برخواست و با یک ظرف آب، آتش فرش را خاموش کرد و روبه آسمان دست بلند کرد و خدا را سپاس گفت.

روزی در حال بریدن درختی در جنگل بود که ماری از سوراخی که دارکوب روی تنه ی درخت ایجاد کرده بود، بیرون جهید و زبانش را بیرون آورد تا او را نیش بزند.

پیر مرد از ترس به عقب پرید و تبر به دست روی زمین افتاد. در حالی که چشم به مار دوخته بود، دست روی زمین می کشید تا سنگی به دست آورد و به سر مار بکوبد که مار به سخن  درآمد و گفت:

- از آتشی که نزدیک بود تو  و خانه ات را به خاکستر تبدیل کند نترسیدی که بازم با تبرت به جان درختان افتادی و پرندگان و حیوانات را خانه خراب می کنی؟

پیر مرد از این که می دید مار به سخن درآمده است، بسیار شگفت زده شد و زبانش به لکنت افتاده و گفت:

- اوه، اوه، اون که یک خواب بیش نبود و تو از کجا خبر دار شدی؟

و سنگی را که به دست آورد بود به طرف مار پرتاب کرد. سنگ درست بالای سر مار رد شد و مار که جان سالم به در برد، از دست پیر مرد بسیار خشمگین شد و با زبان  سینه پیر مرد را نشانه گرفت و سم خود را وارد قلب او کرد و گفت:

- ما مارها هم عادت داریم به دشمن خود یک بار هشدار دهیم و بعد اگر به زنگ خطر ما توجه نکرد آن وقت کارش را تمام کنیم.

پیر مرد در حالی که می گفت آن یک خواب بیش نبود، چشمانش بسته شد و تبر از دستش افتاد.

صبح روز بعد پزشک پس از معاینه اعلام کرد، حدود ساعت سه نیمه شب گذشته، پیر مرد بر اثر سکته قلبی فوت کرده است.

  • مینو شاه محمودی
  • ۰
  • ۰

ریسمان

کشتی ای کوچک اما در آن حال و زمان، شاید هم بزرگ، ساخته شده با چوب طلایی رنگ، خیلی خاص. طرح و نقشه ای ساده. روی آبهای نیلگون دریا بدون هیچ لرزش و حرکتی لنگر انداخته. عرشه کشتی صاف و یکدست مثل آیینه درخشان. بجای بادبان و سکان، پرده ی تور سفید، بی نهایت بلند که معلوم نیست در کدام طبقه از آسمان هفتم آویزان شده. در ارتفای پرده هر سه چهار متری با گلمبرت های فراوان تزیین و به دست ملایم باد سپرده شده. کشتی مقصدی ندارد. این مسافرست که باید سفر کند. چشمانش را بست و چنگ به پرده انداخت و از درون با بی صدایی فریا زد: خدایااااااااااااااااا کمکم کن.

وقتی چشم گشود نیمه های شب بود. دریافت خداوند ریسمانش را برای نجات او به زمین فرستاده.


  • مینو شاه محمودی
  • ۰
  • ۰

غول سیاه

پسرک خورد سالی از پدرش پرسید:

- کی این نی زدنت را کنارمی گذاری و مثل همه باباها، به سر کار میروی و دوباره مامان را به خونه برگردونی؟

پدر بدون اینکه زحمتی به خود بدهد و چشمان خواب الود خود را باز کند، همه نفسش را داد بیرون و با دود که از دهانش بیرون آمده بود، غول سیاه وحشتناکی بالای سر خود درست کرد و گفت:

- فردا.

و هرگز فردایی نیامد و حالا پسرک به جای پدرش نی میزند.


  • مینو شاه محمودی
  • ۰
  • ۰

دیوانه

دیشب آن دیوانه خود را به دار آویخت.

شانزده سال بود هر شب، زنی را کنار پنجره میدیدم که در روشنایی قرمز اتاق، با پاره نموند ملافه هایش طناب می بافت.

  • مینو شاه محمودی
  • ۰
  • ۰

رویا

بعد از پایان یافتن مکالمه تلفنی، درحال درازکش به مردی می اندیشیدم که چند لحظه پیش پشت خط تلفن، درحال بحث و گفتگو بودیم که ناگهان چشمم روی هم رفت و آن مرد را در روشنایی زرد و نارنجی، پشت میز کارش جلوی تصویر کامپیوتر نشسته، دیدم که خم شد توی یک شیپوری شبیه شیپور گرامافون که گوشه میزکارش قرار داشت و احساس من این شیپور را (تلفن میدانست) با حالت ترسناکی صدایی از گلویش خارج کرد. گویا داشت اعتراض و عصبانیتش را به من نشان میداد.

  • مینو شاه محمودی
  • ۰
  • ۰

خاکستری

جوان بودم حدود بیست و دو یا سه ساله، زیبا و خوش چهره. مثل دخترانی که در خانواده مذهبی رشد کرده و بزرگ شده اند چادر مشکی به سر داشتم؛ اما از جنس حریر و به رنگ زیبای زمینه آسمون شب کویر، سیاه نقره ای، با قدمهای آهسته و آرام مثل فیلمی که چندین بار آهسته تر کرده باشند یا مثل باد کنکی پر از باد که از دست کودکی رها شده و در نسیم ملایمی در یک متری زمین به پرواز درامده است، گاهی خیلی آهسته با زمین بر خورد می کردم و در جاده ای مستقیم و بی انتها در حال حرکت بودم.

درختان تنومند و سر به فلک کشیده ی سبز خوش رنگ در دو طرف جاده، دیوار و سقف شده بودند و خورشید لابه لای شاخه، برگهای درختان، روی برگهای سبز تیره ی جدا شده و بر زمین افتاده نور طلایی میپاشید. ذرات گرده ی گیاهان وحشی در نور طلایی خورشید رقص کنان در حرکت بودند. بوی گل یاس، نسترن، مریم یا شایدم بوی همه گلهای دنیا، هوا را پر کرده بود. در دلم شور و عشقی بی حد غوغا می کرد. رو به رویم، آن دورها، جوانی زیبا و خوش سیمایی در حال آمدن بود. نمیدانم این شور و عشق بی حدی که در دلم غوغا می کرد از جاذبه آن جوان دلربا بود یا خاصیت زیبایی جاده؟ هرچه بود حال خوشی داشتم و ساعتها به جلو پیش میرفتم. اما در نظرم لحظه ای بیش نمی آمد تا اینکه نزدیک به هم رسیدیم و رو به روی هم ایستادیم. چشم در چشم، خیره شدیم. برق نگاهش از نوک انگشتان پا تا موهای سرم را لرزاند، مثل شوک الکتریکی که به بیمار روبه مرگ وصل می کنند، تکانم داد و همه جا سیاه و تاریک شد. روشنایی کمی از چراغ برق کوچه از پنجره آشپزخانه به داخل اتاق می تابید و بعد از چند لحظه در و دیوار اتاق به رنگ خاکستری درامد.

 نمیدانم ساعت چند نیمه شب بود؟

واقعیت نیمه شب، در سال 92


  • مینو شاه محمودی
  • ۰
  • ۰

ستاره

ستاره با شال مشکی و دو خطی که تازگی ها کنار لبش افتاده بود، مسنّتر می نمود. سر کوچه کنار «مردی با ریش و موهای بلند و ژولیده ی ناموزون که سالهاست هر روز یه دسته گل رز قرمز برای فروش در بغل داشت» ترمز کرد و گفت:

- دو تا شاخه گل می خوام.

مرد خم شد و دسته گل را تقدیم کرد و گفت:

- بابت فوت پدرتون تسلیت عرض می کنم و اشک از چشمای جذابش جاری شد و ادامه داد: شونزده سال از دهمین و آخرین خواستگاری من از شما که پدرتون مرا از خونه اش انداخت بیرون گذشت.

ستاره با لبهای خشکیده از تعجب گفت:

- مازیار تویی! از کجا آدرس جدید مرا پیدا کردی؟

مازیار جواب داد:

- از اونجایی که هنوزم با دو شاخه گل سری به اولین قرارمون میزنی.


  • مینو شاه محمودی
  • ۰
  • ۰

زن در جامعه ایران

زن یعنی خدمت کار خانه

زن یعنی آشپز خانه

زن یعنی پرستار بچه ها

زن یعنی برده مرد خانه

زن یعنی موجود ناتوان

زن یعنی وسیله برای کار

زن یعنی خریدنی

زن یعنی فروختنی

زن یعنی مزاهم

زن یعنی جرم

زن یعنی نداشتن حق و حقوق

زنی یعنی اسیری بیش نیست و قانون هم همه این نامها را تایید می کند

  • مینو شاه محمودی