پسرک خورد سالی از پدرش پرسید:
- کی این نی زدنت را کنارمی گذاری و مثل همه باباها، به سر کار میروی و دوباره مامان را به خونه برگردونی؟
پدر بدون اینکه زحمتی به خود بدهد و چشمان خواب الود خود را باز کند، همه نفسش را داد بیرون و با دود که از دهانش بیرون آمده بود، غول سیاه وحشتناکی بالای سر خود درست کرد و گفت:
- فردا.
و هرگز فردایی نیامد و حالا پسرک به جای پدرش نی میزند.
- ۹۶/۰۴/۰۷