مینو شاه محمودی

دفترچه داستان من

مینو شاه محمودی

دفترچه داستان من

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

عدالت اجتماع شهر ما

زمانی که وارد پارگینگ اتوبوسهای واحد درون شهری شدم بیست دقیقه به یازده مونده بود. گرما و نور خورشید سر تا سر زمین لخت پارکینگ را بوشونده بود. درختی یا سقفی وجود نداشت تا زیر سایه روم و از گرما در امان باشم. چند زن جوان و یک پیر زن روی صندلی ها نشسته و منتظر رسیدن اتوبوس بودند. منم کنارشون نشستم و مشغول تماشای چند مرد  شدم که پیراهن آبی رنگ به تن داشتند و کارمند دفتر پارگینگ بودند. اونا نزدیک به ده دقیقه زمین چند متری اون اتاقک آهنی را با فشار آب می شستند. زن جوانی که کنارم بود رو کرد به من و گفت: نگاه کن چقدر وقته که آب میرزند! پول آب که نباید بدن دلشون نمیسوزه.

بیشتر زنهایی که روی صندلی ها نشسته و مثل من منتظر اتوبوس بودند حواسشون به ریختن بی رویه آب بود با توجه زیاد به اون مردها نگاه می کردند بخصوص اون پیر زن.

یک اتوبوس رسید و من و زن کنارم با اون پیر زن از جا بلند شدیم تا سوار اتوبوس شویم اما رانند در ماشین خود را بست و پیاده شد. ما دوباره سر جای خود نسشتیم. دو دقیقه بعد یکی دیگه اتوبوس همون مسیر رسید و پست سر اتوبوس اولی پارک کرد. بازم چند دقیقه ای منتظر شدیم هیچ یک از اتوبوسها راه نیفتاد. پیر زن رو کرد به ما و گفت: چقدر بی نظم هستند که دو تا اتوبوس اینجا ایستاده و ما باید تو گرما منتظر بشینیم. مردها تازه دست از شستن اتاقک کشیده بودند از جام بلند شدم و دو سه قدمی به طرف اتاقک دفتر جلو رفتم. هنوز چند قدم مونده بود که راننده اتوبوس اولی با من رو به رو شد. بهش گفتم: کی راه میفتید؟

راننده شکم بزرگش را داد جلو و باد در غبغب  انداخت و گفت: هر وقت تایمم تموم شد.

من گفتم: آخه دوتا اتوبوس اینجا ایستاده چقدر منتظر بشینیم؟

راننده چشمایش را درشت کرد و گفت: ایستاده که ایستاده، و ادامه داد: خیلی ناراحتی برو پیش رئیس شکایت کن.

او بیش از من باور داشت که هیچ کس به شکایت زن توجهی نمی کنه. بعد هم به پشت سر خود نگاه کرد و به همکار دفتر دارش با اشاره گفت: ببین این چی میگه؟

مرد دفتر دار چند تا برگ کاغذ تو دستش داشت به من نگاه کرد و، من دو سه قدمی رفتم نزدیکش و گفتم: دو تا ماشین اینجا ایستاده و ما باید هنوز منتظر باشیم؟

اون مرد نظارت بر کار راننده ها داشت جواب داد: هنوز تایمشون تموم نشده.

من گفتم: چرا دوتا خط با هم رسیدند؟ شاید یکیشون دیر رسیده؟

راننده به طرف ماشین به راه افتاد و گفت: حرف مفت نزن.

مرد دفتر دار با حالت اعتراض به رانند گفت: اِ اِ

به من خیلی برخود، پشت سرش به راه افتادم و بهش گفتم: کی حرف مفت میزنه؟ من یا تو؟

در حالی که دستهایش را با فاصله زیاد از بدنش حرکت میداد با رفتاری که گویای این بود: من مرد هستم و به تو که زنی و یک موجود ضعیفی دستور میدم و اگر صدات بلند شد ناسزا بارت می کنم و حیکل چاق و فربه اش را از پله اتوبوس بالا کشید و نشست پشت فرمون و صدایش را کلفتر از حد معمول کرد و گفت: آشغال عوضی برو گم شو.

من سوار ماشین شدم و کارتم را کشیدم و تو چشماش نگاه کردم و گفتم: چرا توهین می کنی؟

دهانش را مثل اژدها باز و شروع کرد به فحاشی، هرچه کلمه ناجور بود نسبت داد به من، پدر و مادر و خواهر و همه کسم را گرفت بر باد فهش.

مسافرها در حال سوار شدن بودند و من مجبور شدم کمی جا بجا شوم و بین صندلی پشت سر راننده قرار بگیرم. در جوابش گفتم: خودتی نفهم، میزنم دندونات را میریزم تو دهنت. و دوباره اومدم کنارش ایستادم. بین ما فقط یک میله فلزی وجود داشت.

راننده از جا بلند شد و مشتش را گره کرد تا من را کتک بزنه. یکی از کارکنان دفتر از همون موقع که راننده با تندی جواب من را داده بود، پشت سر به راه افتاده و حرفهای ما را گوش میداد و زمانی که من سوار اتوبوس شدم، او بیرون از ماشین کنار در ایستاده بود. تا دید که راننده میخواد دست درازی کنه سریع جستی زد بالا و جلوی دست مشت شده او را گرفت و به من گفت: برو بشین و بحث را تمومش کن.

خیلی بی احترامی شده بود به من نمی تونستم ساکت بمونم و برم بشینم. خواستم جواب راننده را بدم، زیپ کیفم را بستم و کوفتم تو سرش. او سر خود را عقب کشید و ضربه کیف من کم شد و آروم خورد به کتفش. موبایلم از دستم افتاد و در و باطریش ازش جدا شد و افتاد کف و تو پله ماشین. بازم مزاحم سوار شدن مسافرین بودم خود را مابین صندلی پشت راننده قرار دادم. راننده در حالی که داشت حرفهای رکیک میزد از پشت فرمون بلند شد و سریع از پله ماشین رفت پایین.

من از جای خود حرکت کردم و زیر پاهای مسافرین مشغول جمع کردن باطری و در موبایلم شدم. نزدیک به بیست زن و سه یا چهار مرد سوار اتوبوس شده و روی صندلی ها نشسته بودند که همون کارمند دفتر، رفت پایین پله ایستاده و به مسافرها گفت: پیاده شین اون یکی اتوبوس سوار شین.

حتی یک نفر حرفی که حق یا اعتراض باشه نزد و همه پیاده و سوار اون یکی اتوبوس شدند. بجز پیرزن که زمان رد شدن از کنار من زیر لب گفت: آخه چی شده؟ چرا باید سوار اون یکی بشیم؟

در و باطری و خود موبایلم را برداشتم و منم سوار اون یکی اتوبوس شدم. زمانی که روی یکی از صندلی ها نشستم چشمم به چشم یه مسافر مرد افتاد که چرخیده بود به طرف پشت با حالت اعتراض خیره خیره به من نگاه می کرد.

  • مینو شاه محمودی
  • ۰
  • ۰

امروز من « 4 »

                                     امروز من  «4»

امروز صبح که از خونه بیرون میرفتم به خود گفتم باید خیلی حواسم را جمع کنم تا واقعیتهایی که هر لحظه سر راه ما قرار میگیرد و ما بی تفاوت از کنارش رد میشم به خاطر بسپارم. حدود پانزده دقیقه ای پیاده رفتم تا به استگاه اتوبوس مسیر خود رسیدم. درست نمیدونم چقدر زمان گذشت و اتوبوس نیومد انگار یه ندایی به من می گفت: منتظر خط نمون پیاده برو. با این که راه طولانی بود و میدونستم باید دوتا خط عوض کنم تا به مقصدم برسم به راه افتادم حدود دو ایستگاه پیاده رفتم تا به میدون رسیدم همین که وارده میدون شدم یک ماشین پراید از کنارم رد شد و چند قدم جلوتر ایستاد. راننده ماشین پراید زن بود پرسید: کجا میروید تا برسومنتون؟

من نزدیکش شدم و گفتم بیمارستان شهید... ولی تا هرجا که مسیر شما به مسیر من میخورد مزاحم میشم مابقیه مسیرم را با یک ماشینی میروم.

زن گفت: سوارشو من کارمنده همون بیمارستانم.

با خوشحالی سوارشدم و ازش تشکر کردم. اما نمیتونم حسی را که تو اون زمان پیدا کرده بودم بازگو کنم. یه حسی بود شبیح این که وقتی خودت را به دست گذر زمان یا ندای درونی بسپاری خیلی چیزها برات راحت و ساده میشه.

به بیمارستان که رسیدیم خدا نگهدار گفتیم و از هم جدا شدیم. من یک کار چند دقیقه ای توی بیمارستان داشتم انجام دادم و اومدم بیرون تو ایستگاه منتظر خط ایستادم. نمیدونستم مسیر خط عوض شده و نباید تو این ایستگاه منتظر اومدن خط باشم. چهار زن و یک مرد با چهره های آفتاب سوخته رو صندلی ایستگاه خط نشسته و با زبون بندری از بی توجهی کارمندان بیمارستان گلایه می کردند و می گفتند باید برویم پیش رئیس بیمارستان و از این بی توجهی اعتراض کنیم.

من سرم را بطرف اونا چرخوندم و بهشون گفتم: بجای اینکه بروید پیش رئیس بیمارستان این شهر و اعتراض کنید که چرا به نیازهای شما توجه نمی کنند بروید پیش مسئولین شهر خود و اعتراض کنید که چرا بیمارستان تو شهر خودتون ندارید تا از این آوارگی و سر گردونی نجات پیدا کنید.

 هر پنج نفری اونا با هم گفتند: خیلی گفتیم کی گوش میده؟

خط رسید و ایستاد تا مسافرها سوار شن. یکی از همون زنها جلوتر از من سوار شد و یه اسکناس پانصدی تو دستش به راننده نزدیک شد و گفت: کارت شارژ ندارم.

راننده پانصدی ناچیز را گرفت با نگاهی که معلوم بود داره دروغ میگه گفت: پول گرفتن برای من درد سر ساز میشه.

من با خنده در جواب راننده گفتم: اگر درد سر ساز میشه؟ پول را به من بده تا بجاش کارت بکشم.

راننده نگاه چپی به انداخت و گفت: سوار شو و دخالت نکن.

سوار شدم و کارت خودم را کشید و تح ماشین روی یک صندلی نشستم. چند تا ایستاه طی شد دیدم خط داره جهت مخلاف مسیر من حرکت میکنه از راننده پرسیدم اطلسی نمیروید؟

راننده جواب داد: نه، میرم شهدای محراب.

بیخیال شدم به خودم گفتم: ایرادی نداره از شهدای محراب خط مسیر خونمون سوارمیشم.

خط داشت بین مجتع های آپارتمانی دور میزد و مسافر سوار میکرد. جولوی یه مجتمع که ایستاد یه خانم جوان حامله خوش سیمایی سوار شد و کنار من نشست و پرسید: اطلسی میره؟

 من جواب دادم: نه باید تا آخر مسیر بریم و بعدش سوار یک خط دیگه بشیم.

زن گفت: زمانی که رسیدیم میشه بگی چه خطی سوارشم؟

بهش گفتم: خطی که شما باید سوار بشی منم سوار میشم.

او با خنده ازم تشکر کرد وگفت: چه خوب شد من اینجا را بلد نیستم.

ازش پرسیدم بچه کجایی؟

جواب داد: خرم آباد.

کمی با تعجب بهش گفتم: چرا خرم آباد را ول کردی و اومدی تو شهر خشک و خراب؟

چهره زن بیشتر به خنده باز شد و جواب داد: به این دلیل که پدرم نظامی بود تو چند تا شهرهای بزرگ و کوچک مثل مشهد و تهرون و اصفهان و مازندران و شیراز هر کدوم چند سالی زندگی کردیم و حالا هم دوساله که تو این شهر زندگی می کنم، به این نتیجه رسیدم که زنهای این شهر بافهمتر و باشعورتر از همه شهر های ایران هستند و سعادت و افتخاریست برای من که در کنارشون زندگی کنم.

راستی راستی از تح دلم شاد شدم اگر چه تا چند سال پیش به  شهر و همشهریهای خودم ناسزا میگفتم اما تو این چند سال اخیر به همین نتیجه رسیده بودم و برای اولین بار بود که میشنیدم یک شهرستانی این چنین از همشهریهای من تعریف می کنه. زمانی که به پارکینگ اتوبوسها رسیدیم من خدا نگهدار گفتم و جلوتر از اون خانم پیاده شدم اما وقتی دیدم با شکم بزرگش داره با احتیاط از پله اتوبوس پایین میاد ایستادم و دستش را گرفتم تا راحتر پیاده بشه. زمانی که پیاده شد راننده اتوبوس هم پیاده شده بود و داشت از کنار ما می گذشت که این خانم یک اسکناس پانصدی از کیفش بیرون آورده بود به راننده گفت: ببخشید کارتم شارژش تموم کرده میشه پول بگیرین؟

یه زن دیگه هم از اتوبوس پیاده شد و اونم یک اسکناس پانصدی تو دستش داشت و خواست به راننده حرفی بزنه که راننده به من اشاره کرد و با تمسخر گفت: پولتون بدین این خانم تا بجاتون کارت بکشه.

من برای هر دوی اونا کارت کشیدم و هر چه اسرار کردند که پولش را بگیرم قبول نکردم و اتوبوس بعدی را سوار شدم. بازم همون خانم جوان حامله کنارم نشست تا رسیدیم میدون اطلسی و او پیده شد.

بین راه موبایلم زنگ خورد و پسر عمه ام که سالها بود خبری از هم نداشتیم گفت: آدرس بده میخوام بیام دیدن دایی.

منم آدرس بهش دادم و زمانی که رسیدم دم در خونه پسر عمه ام جلوی در منتظرم ایستاده بود با هم وارد خونه شدیم و بعد ازاحوال پرسی و تعارفهای اولیه و خوردن میوه پسر عمه ام گفت: باورت میشه اگه بگم چجوری شماره تلفنت را پیدا کردم؟

بهش گفتم چرا باورم نشه؟ و ادامه دادم در همه حال یه اتفاقهای بنظر کوچک می افته که به ما کمک بزرگی می کنه و ما بی تفاوت از کنارش رد میشیم.

  • مینو شاه محمودی