مینو شاه محمودی

دفترچه داستان من

مینو شاه محمودی

دفترچه داستان من

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

امروز من « 1»


همیشه دیدن زباله های رها شده در طبیعت منو آزار میداد، از شب قبل تصمیم گرفتم دست به کاری بزنم تا تاثیری خوبی داشته باشه. صبح که بیدار شدم ساعت شش و نیم بود، با این که احساس می کردم کمی دیر شده چند کیسه زباله برداشتم و از خونه رفتم بیرون. چند متری که از ورودی آپرتمانمون دور شدم شروع کردم به جمع آوری پلاستیک و کاغذ و بطری و قوطی های اطرف. کمی جلوتر محوطه کوچک چمن و گل و شمشادهاست. همینطور که مشغول کار بودم، یه رفتگر حدود پنجاه ساله رسید و دست کرد یک کیسه از تو چمنها برداشت و گفت: من هر روز باید از اینجا تا میدون امام علی را تمیز کنم، راستش تنهایی از پس این کار بر نمیام برای همینم فقط کناره های خیابون را جارو میزنم و میرم، حالاهم که می بینی اومدم چون شما را دیدم خواستم بهت کمک کنم.

من بهش گفتم: شما باید طبیعت را دوست داشته باشی تا بتونی به خوبی کارت را انجام بدی وگر نه این حقوق ناچیز پاسخ گوی نیازها نیست که آدم بخواد به خاطرش انقدر کار کنه.

وقتی این را گفتم مرد گذاشت رفت تا مثل هر روز کناره های خیابون را جارو بزنه و بره. نمیدونم چقدر زمان گذشته بود شاید نیم شایدم یک ساعت همینجور مشغول  بودم که یه مرد میان سال با یک تیکه کاغذ کوچک در دست به من نزدیک شد و با لهجه اصفهانی گفت: سلام خانم، مال اینجا هستین؟

جواب دادم بله.

مرد تیکه کاغذ تو دستش را به چهره من نزدیک کرد و گفت: این آدرس را بخونین و بگین از کدوم طرف باید برم.

من نگاهی به گردن و سینه خود انداختم و گفتم: ببخشید عینکم را با خودم نیاوردم، بهتره خودتون بگید کجا میخواین برین؟

مرد گفت: بلوار خامنه ای یه گل خونه ای هست؟

من به رو به رو اشاره کردم و گفتم یه ایستگاه جلوتر تو میدون امام علی دست راست بپیچید، همون خیابونی که عکس آقا نسب شده و از یک مغازه دار آدرستون را بپرسید تا بهتر راهنماییتون کنه.

مرد لبخند زد و با اشاره ی دست به تابلوی ورودی شهر گفت: اینجا هم که عکس آقا نسب شده!

نگاهی به تابلو کردم و گفتم: آره، مگه سواد نداری تا بخونی زیر عکس چی نوشته؟

مرد جواب داد: نه، تشکر کرد و رفت.

حدود چند صد متر اطراف را پاکسازی کردم و برای خرید نون به اونطرف خیابون رفتم. اول برای شستن دستهام از سوپری کنار نونوایی اجازه گرفتم و بعد از خرید نون به خونه برگشتم. پسرم از خواب بیدار شده بود دو تا تخم مرغ نیم رو کرده بود تا من را دید گفت: وای حتما نانوایی های اطراف تعطیل بود کلی راه پیاده رفتی؟

چون میدونستم پسرمنم مثل همه مردم فکر می کنه بهش نگفتم که برای چه کاری رفته بودم بیرون که دیر اومدم. برای اولین بار به دروغ گفتم رفته بودم پیاده روی...؟؟؟!!!

  • مینو شاه محمودی