ستاره با شال مشکی و دو خطی که تازگی ها کنار لبش افتاده بود، مسنّتر می نمود. سر کوچه کنار «مردی با ریش و موهای بلند و ژولیده ی ناموزون که سالهاست هر روز یه دسته گل رز قرمز برای فروش در بغل داشت» ترمز کرد و گفت:
- دو تا شاخه گل می خوام.
مرد خم شد و دسته گل را تقدیم کرد و گفت:
- بابت فوت پدرتون تسلیت عرض می کنم و اشک از چشمای جذابش جاری شد و ادامه داد: شونزده سال از دهمین و آخرین خواستگاری من از شما که پدرتون مرا از خونه اش انداخت بیرون گذشت.
ستاره با لبهای خشکیده از تعجب گفت:
- مازیار تویی! از کجا آدرس جدید مرا پیدا کردی؟
مازیار جواب داد:
- از اونجایی که هنوزم با دو شاخه گل سری به اولین قرارمون میزنی.
- ۹۶/۰۴/۰۳