مینو شاه محمودی

دفترچه داستان من

مینو شاه محمودی

دفترچه داستان من

  • ۰
  • ۰

خاکستری

جوان بودم حدود بیست و دو یا سه ساله، زیبا و خوش چهره. مثل دخترانی که در خانواده مذهبی رشد کرده و بزرگ شده اند چادر مشکی به سر داشتم؛ اما از جنس حریر و به رنگ زیبای زمینه آسمون شب کویر، سیاه نقره ای، با قدمهای آهسته و آرام مثل فیلمی که چندین بار آهسته تر کرده باشند یا مثل باد کنکی پر از باد که از دست کودکی رها شده و در نسیم ملایمی در یک متری زمین به پرواز درامده است، گاهی خیلی آهسته با زمین بر خورد می کردم و در جاده ای مستقیم و بی انتها در حال حرکت بودم.

درختان تنومند و سر به فلک کشیده ی سبز خوش رنگ در دو طرف جاده، دیوار و سقف شده بودند و خورشید لابه لای شاخه، برگهای درختان، روی برگهای سبز تیره ی جدا شده و بر زمین افتاده نور طلایی میپاشید. ذرات گرده ی گیاهان وحشی در نور طلایی خورشید رقص کنان در حرکت بودند. بوی گل یاس، نسترن، مریم یا شایدم بوی همه گلهای دنیا، هوا را پر کرده بود. در دلم شور و عشقی بی حد غوغا می کرد. رو به رویم، آن دورها، جوانی زیبا و خوش سیمایی در حال آمدن بود. نمیدانم این شور و عشق بی حدی که در دلم غوغا می کرد از جاذبه آن جوان دلربا بود یا خاصیت زیبایی جاده؟ هرچه بود حال خوشی داشتم و ساعتها به جلو پیش میرفتم. اما در نظرم لحظه ای بیش نمی آمد تا اینکه نزدیک به هم رسیدیم و رو به روی هم ایستادیم. چشم در چشم، خیره شدیم. برق نگاهش از نوک انگشتان پا تا موهای سرم را لرزاند، مثل شوک الکتریکی که به بیمار روبه مرگ وصل می کنند، تکانم داد و همه جا سیاه و تاریک شد. روشنایی کمی از چراغ برق کوچه از پنجره آشپزخانه به داخل اتاق می تابید و بعد از چند لحظه در و دیوار اتاق به رنگ خاکستری درامد.

 نمیدانم ساعت چند نیمه شب بود؟

واقعیت نیمه شب، در سال 92


  • ۹۶/۰۴/۰۴
  • مینو شاه محمودی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی