زنی که پایبنده زندگی مشترک و همه جور دستورات دینی، مذهبی و قانون بود و زیر فشار ناحقی و شکنجه های روحی، جسمی، به ستوه آمده بود، تصمیم به جدایی گرفت و بعد از مدتی گرفتار تعریف و تمجید های سوء استفاده گرانه ی، قانون نویسان و مدعیان مذهب شد.
زنی که پایبنده زندگی مشترک و همه جور دستورات دینی، مذهبی و قانون بود و زیر فشار ناحقی و شکنجه های روحی، جسمی، به ستوه آمده بود، تصمیم به جدایی گرفت و بعد از مدتی گرفتار تعریف و تمجید های سوء استفاده گرانه ی، قانون نویسان و مدعیان مذهب شد.
مرد جوانی که از چک و پرداخت اجاره خانه و حقوق نا چیز و زندگی حقیرانه و شرمندگی زن و بچه، درد شدیدی در قلب خود احساس می کرد و سینه اش سنگین شده بود، روزها زیادی روی صندلی کنار پارک می نشست و به اون دور دستها خیره می شد.
روزی تصمیم گرفت به دیدن دوست قدیمی خود برود و با او حرف بزند و درد دل کند.
دوستش با تعارفهای صمیمانه و همون محبت های قدیم از او
استقبال کرد و با هم گرم گفتگو شدند.
بین گفتگو کاغذی که به شکل ماهرانه ای سیگار شده بود به دستش داد و گفت:
- یک پک بزن تا کمی آروم شوی.
با ترس و تردید به دوست و سیگار توی دستش نگاه کرد و سیگار را گرفت. بین لبهای خود قرار داد و یک نفس کوتاهی کشید. دهانش تلخ شد. خواست سیگار را پس بدهد که با اسرار دوستش پک بعدی را عمیقتر و محکمتر زد. هوای ناشناخته ای وارد ریه هایش شد. احساس کرد جریان خون در رگهایش کند شد و مغزش یخ زد و همه غصه هایش پر کشید. چشمانش را بست و آهسته از دوستش تشکر کرد.
وقتی چشم گشود، زیر پلی روی کارتن پاره ای خوابید و از سرما میلرزد و استخوان هایش بهم می خورند و تولید صدای خوفناکی می کند.
پیر مردی که در جوانی با کندن بوته های خار در بیابان کسب درامد می کرد و حالا در پیری درختان جنگل را میبرید، شبی در خواب دید که جوان شده و دوباره در حال کندن بوته های خار است. که ناگهان ماری از زیر بوته ی خاری بیرون جهید و زبانش را بیرون آورد تا او را نیش بزند، که از ترس مار، از خواب پرید و دید جرقه ی آتش در اجاق اتاقش به گوشه فرش سرایت کرده و در حال سوختن است.
خیلی زود از جا برخواست و با یک ظرف آب، آتش فرش را خاموش کرد و روبه آسمان دست بلند کرد و خدا را سپاس گفت.
روزی در حال بریدن درختی در جنگل بود که ماری از سوراخی که دارکوب روی تنه ی درخت ایجاد کرده بود، بیرون جهید و زبانش را بیرون آورد تا او را نیش بزند.
پیر مرد از ترس به عقب پرید و تبر به دست روی زمین افتاد. در حالی که چشم به مار دوخته بود، دست روی زمین می کشید تا سنگی به دست آورد و به سر مار بکوبد که مار به سخن درآمد و گفت:
- از آتشی که نزدیک بود تو و خانه ات را به خاکستر تبدیل کند نترسیدی که بازم با تبرت به جان درختان افتادی و پرندگان و حیوانات را خانه خراب می کنی؟
پیر مرد از این که می دید مار به سخن درآمده است، بسیار شگفت زده شد و زبانش به لکنت افتاده و گفت:
- اوه، اوه، اون که یک خواب بیش نبود و تو از کجا خبر دار شدی؟
و سنگی را که به دست آورد بود به طرف مار پرتاب کرد. سنگ درست بالای سر مار رد شد و مار که جان سالم به در برد، از دست پیر مرد بسیار خشمگین شد و با زبان سینه پیر مرد را نشانه گرفت و سم خود را وارد قلب او کرد و گفت:
- ما مارها هم عادت داریم به دشمن خود یک بار هشدار دهیم و بعد اگر به زنگ خطر ما توجه نکرد آن وقت کارش را تمام کنیم.
پیر مرد در حالی که می گفت آن یک خواب بیش نبود، چشمانش بسته شد و تبر از دستش افتاد.
صبح روز بعد پزشک پس از معاینه اعلام کرد، حدود ساعت سه نیمه شب گذشته، پیر مرد بر اثر سکته قلبی فوت کرده است.