مینو شاه محمودی

دفترچه داستان من

مینو شاه محمودی

دفترچه داستان من

  • ۰
  • ۰

امروز من « 4 »

                                     امروز من  «4»

امروز صبح که از خونه بیرون میرفتم به خود گفتم باید خیلی حواسم را جمع کنم تا واقعیتهایی که هر لحظه سر راه ما قرار میگیرد و ما بی تفاوت از کنارش رد میشم به خاطر بسپارم. حدود پانزده دقیقه ای پیاده رفتم تا به استگاه اتوبوس مسیر خود رسیدم. درست نمیدونم چقدر زمان گذشت و اتوبوس نیومد انگار یه ندایی به من می گفت: منتظر خط نمون پیاده برو. با این که راه طولانی بود و میدونستم باید دوتا خط عوض کنم تا به مقصدم برسم به راه افتادم حدود دو ایستگاه پیاده رفتم تا به میدون رسیدم همین که وارده میدون شدم یک ماشین پراید از کنارم رد شد و چند قدم جلوتر ایستاد. راننده ماشین پراید زن بود پرسید: کجا میروید تا برسومنتون؟

من نزدیکش شدم و گفتم بیمارستان شهید... ولی تا هرجا که مسیر شما به مسیر من میخورد مزاحم میشم مابقیه مسیرم را با یک ماشینی میروم.

زن گفت: سوارشو من کارمنده همون بیمارستانم.

با خوشحالی سوارشدم و ازش تشکر کردم. اما نمیتونم حسی را که تو اون زمان پیدا کرده بودم بازگو کنم. یه حسی بود شبیح این که وقتی خودت را به دست گذر زمان یا ندای درونی بسپاری خیلی چیزها برات راحت و ساده میشه.

به بیمارستان که رسیدیم خدا نگهدار گفتیم و از هم جدا شدیم. من یک کار چند دقیقه ای توی بیمارستان داشتم انجام دادم و اومدم بیرون تو ایستگاه منتظر خط ایستادم. نمیدونستم مسیر خط عوض شده و نباید تو این ایستگاه منتظر اومدن خط باشم. چهار زن و یک مرد با چهره های آفتاب سوخته رو صندلی ایستگاه خط نشسته و با زبون بندری از بی توجهی کارمندان بیمارستان گلایه می کردند و می گفتند باید برویم پیش رئیس بیمارستان و از این بی توجهی اعتراض کنیم.

من سرم را بطرف اونا چرخوندم و بهشون گفتم: بجای اینکه بروید پیش رئیس بیمارستان این شهر و اعتراض کنید که چرا به نیازهای شما توجه نمی کنند بروید پیش مسئولین شهر خود و اعتراض کنید که چرا بیمارستان تو شهر خودتون ندارید تا از این آوارگی و سر گردونی نجات پیدا کنید.

 هر پنج نفری اونا با هم گفتند: خیلی گفتیم کی گوش میده؟

خط رسید و ایستاد تا مسافرها سوار شن. یکی از همون زنها جلوتر از من سوار شد و یه اسکناس پانصدی تو دستش به راننده نزدیک شد و گفت: کارت شارژ ندارم.

راننده پانصدی ناچیز را گرفت با نگاهی که معلوم بود داره دروغ میگه گفت: پول گرفتن برای من درد سر ساز میشه.

من با خنده در جواب راننده گفتم: اگر درد سر ساز میشه؟ پول را به من بده تا بجاش کارت بکشم.

راننده نگاه چپی به انداخت و گفت: سوار شو و دخالت نکن.

سوار شدم و کارت خودم را کشید و تح ماشین روی یک صندلی نشستم. چند تا ایستاه طی شد دیدم خط داره جهت مخلاف مسیر من حرکت میکنه از راننده پرسیدم اطلسی نمیروید؟

راننده جواب داد: نه، میرم شهدای محراب.

بیخیال شدم به خودم گفتم: ایرادی نداره از شهدای محراب خط مسیر خونمون سوارمیشم.

خط داشت بین مجتع های آپارتمانی دور میزد و مسافر سوار میکرد. جولوی یه مجتمع که ایستاد یه خانم جوان حامله خوش سیمایی سوار شد و کنار من نشست و پرسید: اطلسی میره؟

 من جواب دادم: نه باید تا آخر مسیر بریم و بعدش سوار یک خط دیگه بشیم.

زن گفت: زمانی که رسیدیم میشه بگی چه خطی سوارشم؟

بهش گفتم: خطی که شما باید سوار بشی منم سوار میشم.

او با خنده ازم تشکر کرد وگفت: چه خوب شد من اینجا را بلد نیستم.

ازش پرسیدم بچه کجایی؟

جواب داد: خرم آباد.

کمی با تعجب بهش گفتم: چرا خرم آباد را ول کردی و اومدی تو شهر خشک و خراب؟

چهره زن بیشتر به خنده باز شد و جواب داد: به این دلیل که پدرم نظامی بود تو چند تا شهرهای بزرگ و کوچک مثل مشهد و تهرون و اصفهان و مازندران و شیراز هر کدوم چند سالی زندگی کردیم و حالا هم دوساله که تو این شهر زندگی می کنم، به این نتیجه رسیدم که زنهای این شهر بافهمتر و باشعورتر از همه شهر های ایران هستند و سعادت و افتخاریست برای من که در کنارشون زندگی کنم.

راستی راستی از تح دلم شاد شدم اگر چه تا چند سال پیش به  شهر و همشهریهای خودم ناسزا میگفتم اما تو این چند سال اخیر به همین نتیجه رسیده بودم و برای اولین بار بود که میشنیدم یک شهرستانی این چنین از همشهریهای من تعریف می کنه. زمانی که به پارکینگ اتوبوسها رسیدیم من خدا نگهدار گفتم و جلوتر از اون خانم پیاده شدم اما وقتی دیدم با شکم بزرگش داره با احتیاط از پله اتوبوس پایین میاد ایستادم و دستش را گرفتم تا راحتر پیاده بشه. زمانی که پیاده شد راننده اتوبوس هم پیاده شده بود و داشت از کنار ما می گذشت که این خانم یک اسکناس پانصدی از کیفش بیرون آورده بود به راننده گفت: ببخشید کارتم شارژش تموم کرده میشه پول بگیرین؟

یه زن دیگه هم از اتوبوس پیاده شد و اونم یک اسکناس پانصدی تو دستش داشت و خواست به راننده حرفی بزنه که راننده به من اشاره کرد و با تمسخر گفت: پولتون بدین این خانم تا بجاتون کارت بکشه.

من برای هر دوی اونا کارت کشیدم و هر چه اسرار کردند که پولش را بگیرم قبول نکردم و اتوبوس بعدی را سوار شدم. بازم همون خانم جوان حامله کنارم نشست تا رسیدیم میدون اطلسی و او پیده شد.

بین راه موبایلم زنگ خورد و پسر عمه ام که سالها بود خبری از هم نداشتیم گفت: آدرس بده میخوام بیام دیدن دایی.

منم آدرس بهش دادم و زمانی که رسیدم دم در خونه پسر عمه ام جلوی در منتظرم ایستاده بود با هم وارد خونه شدیم و بعد ازاحوال پرسی و تعارفهای اولیه و خوردن میوه پسر عمه ام گفت: باورت میشه اگه بگم چجوری شماره تلفنت را پیدا کردم؟

بهش گفتم چرا باورم نشه؟ و ادامه دادم در همه حال یه اتفاقهای بنظر کوچک می افته که به ما کمک بزرگی می کنه و ما بی تفاوت از کنارش رد میشیم.

  • ۹۵/۰۲/۰۷
  • مینو شاه محمودی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی