مینو شاه محمودی

دفترچه داستان من

مینو شاه محمودی

دفترچه داستان من

  • ۰
  • ۰

شما قضاوت کنید.

چند سال پیش توی یک تولیدی، خیاط سر دوز بودم و سه تا همکار داشتم که کارهایی را که من دوخت میزدم اونا بسته بندی می کردند. دو نفر از اونا دختر بودند، به نامهای مهناز و مریم. حدودا بیست سالی داشتند و اون یکی چند سالی از من که سی و پنج ساله بودم، بزرگتر بود و مادر مهناز بود، و مریم دختر همسایه آونا.

مدتی بود با هم کاری می کردیم و دوست صمیمی شده بودیم. بین حرفاشون شنیده بودم قبل از این که به این تولیدی بیان تو یک تولیدی دیگه ای کار می کردند و مریم مثل من در اونجا خیاطی سر دوز بوده.

هر روز موقع صبحانه یا چای خوردن که می شد مهناز میرفت پشت چرخی که من باهاش خیاطی می کردم می شست و با یه فرچه چرخ را تمیز کردن و می گفت: کاش منم بلد بودم بدوزم.

یه روز که مهناز داشت چرخ را تمیز می کرد چند تا تیکه پارچه ضایعات برداشتم و زیر چرخ قرار دادم و بهش گفتم: اول باید خیلی آروم پا را روی پدال چرخ بگذاری و آهسته شروع کنی به دوختن تا یواش یواش یاد بگیری.

از اون روز به بعد موقع صبحانه خوردن چند دقیقه وقت میگذاشتم و کمکش میکردم تا تمرین کنه و یاد بگیره. مدتی که گذشت کم کم یاد گرفت و اسرار کرد که من به جای تو  میدوزم و تو برو به جای من بسته بندی کن. البته مهناز مثل من تند و ماهر نشده بود که بخوام پیشنهادش را قبول کنم و به جای اون برم بسته بندی کنم ولی بازم روزی نیم ساعتی بهش این اجازه را میدادم که پشت چرخ بنشین و خیاطی کنه تا ناراحت نشه. درضمن چندین بار صاحبکار مهناز را پشت چرخ دید و با ناراحت به من گفت: تولید ما کم شده، دیگه تکرار نشه.

مهناز و مادرش زورگو بودند و همیشه به مریم دستور می دادند و اجبارش می کردند تا کارهایی که کمی سختر بود انجام بدهد و مریم هم از روی مظلومیت و همسایه گری انجام میداد و حرفی هم نمیزد اما از چهره اش معلوم بود که ناراضی و دل خوره. این رفتار مهناز و مادرش من را ناراحت میکرد اما به روی خود نمی آوردم تا دخالتی نکرده باشم. ولی گاهی که خیلی دلم برای مریم میسوخت کاری را که به او تحمیل کرده بودند من انجام میدادم تا مریم زیادی خسته نشه.

یه روز موقع صبحانه خوردن مهناز رفت تا خیاطی کنه. من ازش پرسیدم اگر یه روز صاحبکار ازت بخواهد که به جای من خیاطی کنی تا به من بگه برو دیگه بهت نیازی نداریم، تو اینکار را انجام میدی؟

مهناز جواب داد: نه.

یه روز صبح که رفتم سر کار شنیدم مریم دیگه نمیاد و به جاش خواهر بزرگتر مهناز، مهدیه اومده بود. خواهر بزرگ مهناز اخلاق خواصی داشت و خودش را معلم دین و مذهب میدونست و همه اش داشت درس دینداری میداد تا اینکه حرف پیش اومد بین ما بهم خورد و با من سر ناسازگاری گذاشتند و در حضور من نزد صاحبکار ایراد کارهام را می گرفتند. اما گوش صاحبکار به حرف آونا بدهکار نبود تا بتونن مثل مریم من را از اونجا بیرون کنن.

از اون روز به بعد سر دعوا و بگو مگوهاشون با من شروع شد تا من را خسته کردند و دیگه نرفتم سرکار. مدتی بعد متوجه شدم که اونا به خواستشون رسیده بودند و من و مریم را وادار کرده بودند تا با خواست خود اونجا ترک کنیم. حالا دیگه مهناز هم بلد بود خیاطی کنه و جای من را گرفته بود.

چند سال گذشته و در زندگی من تغییرات خوبی ایجاد شده و نمیدونم مهناز تو زندگیش چی پیش اومده اما من تصمیم گرفتم هیچ کینه و نارضایتی از مهناز و خواهر و مادرش به دل نداشته باشم تازه خوشحال هم باشم که تونستم او را به آرزویش برسونم.




















  • مینو شاه محمودی
  • ۰
  • ۰

امروز من « 2»

امروز صبح هم مثل روزهای گذشته رفتم تا نون بخرم وقتی از در ورودی آپارتمانمون خارج شدم طوفان غروب دیروز همه جارا پر از کاغذ و پلاستیک و بطری کرده بود. یه کیسه پلاستیکی بزرگ همراه خود برداشته بودم تا بازم مسیر رفت و برگشتم را پاکسازی کنم. اما کاغذ و پلاستیکهای اطراف انقدر زیاد بود که اگر ده تا کیسه هم همراه داشتم بازم برای جمع کردن اون همه زباله کم بود. با همون یک کیسه شروع به جمع آوری کردم، وقتی چند متر جلوتر رفتم یک مرد سی و چند ساله باغبون شهرداری شلنگ آب تو دستش داشت و روی گلها آب می پاشید. با اشاره چشم به دو بطری پلاستیکی خالی از آب، به من گفت: خانم اون ضایعات را هم بردار.

منظورش را فهمیدم بهش گفتم: ضایعات به دردم نمیخوره، دارم اینجا را تمیز میکنم.

باغبون شهرداری گفت: دستت درد نکنه خودم جمع می منم و ادامه داد وقتی طوفان میشه همه جا را پر از زباله میکنه.

خواستم بگم زباله که از آسمون به زمین نمیریزه. اما گفتن این حرف مشکلی را حل نمی کرد. بهش گفتم: چند ماه است که من هر روز تو این مسیر رفت و آمد می کنم و حتی یه روز هم تمیز ندیدم و چند روز هم هست که دارم اینکار را انجام میدم. تازه اگر قبل از آب دادن به گلها اینا را جمع می کردی که خیس نشه بهتر بود.

بعد هم کیسه تو دستم را تا اونجایی که جا داشت کاغذ و بطری و پلاستیک پر کردم و در کیسه را گره زد اما سطل زباله ای اون اطراف نبود تا کیسه را داخلش بگذارم. کنار تیر چراغ برق چند تا کیسه پر از آشغال بود مجبورشدم کیسه را کنار اون آشغالها بگذارم. اما از این که هر جا تیر چراغ برق وجود داره محل زباله شده من را ناراحت می کرد و از یکطرف هم برام جای سواله بود که چرا...؟

بعد از این که کیسه را کنار آشغالها گذاشتم رفتم اونطرف خیابون جلوی در سوپری کنار نانوایی ایستادم و از صاحب مغازه اجازه خواستم تا دستم را بشویم، اما صاحب مغازه بر خلاف همکارخود که در روز گذشته به من این اجازه را داده بود تا دستهایم را بشویم، گفت: دستشویی نداریم برو به نانوا بگو شاید اجازه داد بری داخل.

جلوی در نانوایی چندین مرد برای گرفتن نون ایستاده بودند. دست راستم که باهاش زباله برداشته بودم و آلوده شده بود مشت کردم و دو هزار تومانی را تو اون یکی دستم گرفته و منتظر موندم تا خلوت بشه. آخه روم نمیشده جلوی اینهمه مرد از نانوا بخواهم که اجازه بده برم داخل.

نوبت من شد که نون بگیرم. یک مرد از داخل نانوایی برای گرفتن پول از مشتریها نزدیک اومد و چند تا نونی را که از کنار تنور برداشته بود ریخت روی میز جلوی در نانوایی و از من پرسید دستت را شستی؟

با اینکه متوجه نشدم از کجا خبر دار شده. جواب دادم: نه.

اون مرد یه بطری پر از آب کنار میز خمیرها برداشت و از در نانوایی خارج شد و به من گفت: بیا دستت را بشوی.

بعد هم در بطری را باز کرد و آب ریخت روی دست من و من دستم را سشتم.

گاهی یک کار خوب حتی خیلی کوچک ایجاد حس شادی میکند.

  • مینو شاه محمودی
  • ۰
  • ۰

امروز من « 1»


همیشه دیدن زباله های رها شده در طبیعت منو آزار میداد، از شب قبل تصمیم گرفتم دست به کاری بزنم تا تاثیری خوبی داشته باشه. صبح که بیدار شدم ساعت شش و نیم بود، با این که احساس می کردم کمی دیر شده چند کیسه زباله برداشتم و از خونه رفتم بیرون. چند متری که از ورودی آپرتمانمون دور شدم شروع کردم به جمع آوری پلاستیک و کاغذ و بطری و قوطی های اطرف. کمی جلوتر محوطه کوچک چمن و گل و شمشادهاست. همینطور که مشغول کار بودم، یه رفتگر حدود پنجاه ساله رسید و دست کرد یک کیسه از تو چمنها برداشت و گفت: من هر روز باید از اینجا تا میدون امام علی را تمیز کنم، راستش تنهایی از پس این کار بر نمیام برای همینم فقط کناره های خیابون را جارو میزنم و میرم، حالاهم که می بینی اومدم چون شما را دیدم خواستم بهت کمک کنم.

من بهش گفتم: شما باید طبیعت را دوست داشته باشی تا بتونی به خوبی کارت را انجام بدی وگر نه این حقوق ناچیز پاسخ گوی نیازها نیست که آدم بخواد به خاطرش انقدر کار کنه.

وقتی این را گفتم مرد گذاشت رفت تا مثل هر روز کناره های خیابون را جارو بزنه و بره. نمیدونم چقدر زمان گذشته بود شاید نیم شایدم یک ساعت همینجور مشغول  بودم که یه مرد میان سال با یک تیکه کاغذ کوچک در دست به من نزدیک شد و با لهجه اصفهانی گفت: سلام خانم، مال اینجا هستین؟

جواب دادم بله.

مرد تیکه کاغذ تو دستش را به چهره من نزدیک کرد و گفت: این آدرس را بخونین و بگین از کدوم طرف باید برم.

من نگاهی به گردن و سینه خود انداختم و گفتم: ببخشید عینکم را با خودم نیاوردم، بهتره خودتون بگید کجا میخواین برین؟

مرد گفت: بلوار خامنه ای یه گل خونه ای هست؟

من به رو به رو اشاره کردم و گفتم یه ایستگاه جلوتر تو میدون امام علی دست راست بپیچید، همون خیابونی که عکس آقا نسب شده و از یک مغازه دار آدرستون را بپرسید تا بهتر راهنماییتون کنه.

مرد لبخند زد و با اشاره ی دست به تابلوی ورودی شهر گفت: اینجا هم که عکس آقا نسب شده!

نگاهی به تابلو کردم و گفتم: آره، مگه سواد نداری تا بخونی زیر عکس چی نوشته؟

مرد جواب داد: نه، تشکر کرد و رفت.

حدود چند صد متر اطراف را پاکسازی کردم و برای خرید نون به اونطرف خیابون رفتم. اول برای شستن دستهام از سوپری کنار نونوایی اجازه گرفتم و بعد از خرید نون به خونه برگشتم. پسرم از خواب بیدار شده بود دو تا تخم مرغ نیم رو کرده بود تا من را دید گفت: وای حتما نانوایی های اطراف تعطیل بود کلی راه پیاده رفتی؟

چون میدونستم پسرمنم مثل همه مردم فکر می کنه بهش نگفتم که برای چه کاری رفته بودم بیرون که دیر اومدم. برای اولین بار به دروغ گفتم رفته بودم پیاده روی...؟؟؟!!!

  • مینو شاه محمودی
  • ۰
  • ۰

شروع کار

سلام و درود بر همه ی دوستان عزیز ...
میخوام توی این وبلاگ هرشب چندتا از صفحه ی داستانم رو بزارم.
فکر کنم 30 - 40 قسمتی بشه ، امیدوارم که خوشتون بیاد و منو با دیدگاه های خوبتون خوشحال کنید ...
  • مینو شاه محمودی