مینو شاه محمودی

دفترچه داستان من

مینو شاه محمودی

دفترچه داستان من

  • ۰
  • ۰

امروز من « 2»

امروز صبح هم مثل روزهای گذشته رفتم تا نون بخرم وقتی از در ورودی آپارتمانمون خارج شدم طوفان غروب دیروز همه جارا پر از کاغذ و پلاستیک و بطری کرده بود. یه کیسه پلاستیکی بزرگ همراه خود برداشته بودم تا بازم مسیر رفت و برگشتم را پاکسازی کنم. اما کاغذ و پلاستیکهای اطراف انقدر زیاد بود که اگر ده تا کیسه هم همراه داشتم بازم برای جمع کردن اون همه زباله کم بود. با همون یک کیسه شروع به جمع آوری کردم، وقتی چند متر جلوتر رفتم یک مرد سی و چند ساله باغبون شهرداری شلنگ آب تو دستش داشت و روی گلها آب می پاشید. با اشاره چشم به دو بطری پلاستیکی خالی از آب، به من گفت: خانم اون ضایعات را هم بردار.

منظورش را فهمیدم بهش گفتم: ضایعات به دردم نمیخوره، دارم اینجا را تمیز میکنم.

باغبون شهرداری گفت: دستت درد نکنه خودم جمع می منم و ادامه داد وقتی طوفان میشه همه جا را پر از زباله میکنه.

خواستم بگم زباله که از آسمون به زمین نمیریزه. اما گفتن این حرف مشکلی را حل نمی کرد. بهش گفتم: چند ماه است که من هر روز تو این مسیر رفت و آمد می کنم و حتی یه روز هم تمیز ندیدم و چند روز هم هست که دارم اینکار را انجام میدم. تازه اگر قبل از آب دادن به گلها اینا را جمع می کردی که خیس نشه بهتر بود.

بعد هم کیسه تو دستم را تا اونجایی که جا داشت کاغذ و بطری و پلاستیک پر کردم و در کیسه را گره زد اما سطل زباله ای اون اطراف نبود تا کیسه را داخلش بگذارم. کنار تیر چراغ برق چند تا کیسه پر از آشغال بود مجبورشدم کیسه را کنار اون آشغالها بگذارم. اما از این که هر جا تیر چراغ برق وجود داره محل زباله شده من را ناراحت می کرد و از یکطرف هم برام جای سواله بود که چرا...؟

بعد از این که کیسه را کنار آشغالها گذاشتم رفتم اونطرف خیابون جلوی در سوپری کنار نانوایی ایستادم و از صاحب مغازه اجازه خواستم تا دستم را بشویم، اما صاحب مغازه بر خلاف همکارخود که در روز گذشته به من این اجازه را داده بود تا دستهایم را بشویم، گفت: دستشویی نداریم برو به نانوا بگو شاید اجازه داد بری داخل.

جلوی در نانوایی چندین مرد برای گرفتن نون ایستاده بودند. دست راستم که باهاش زباله برداشته بودم و آلوده شده بود مشت کردم و دو هزار تومانی را تو اون یکی دستم گرفته و منتظر موندم تا خلوت بشه. آخه روم نمیشده جلوی اینهمه مرد از نانوا بخواهم که اجازه بده برم داخل.

نوبت من شد که نون بگیرم. یک مرد از داخل نانوایی برای گرفتن پول از مشتریها نزدیک اومد و چند تا نونی را که از کنار تنور برداشته بود ریخت روی میز جلوی در نانوایی و از من پرسید دستت را شستی؟

با اینکه متوجه نشدم از کجا خبر دار شده. جواب دادم: نه.

اون مرد یه بطری پر از آب کنار میز خمیرها برداشت و از در نانوایی خارج شد و به من گفت: بیا دستت را بشوی.

بعد هم در بطری را باز کرد و آب ریخت روی دست من و من دستم را سشتم.

گاهی یک کار خوب حتی خیلی کوچک ایجاد حس شادی میکند.

  • ۹۵/۰۱/۱۸
  • مینو شاه محمودی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی