مینو شاه محمودی

دفترچه داستان من

مینو شاه محمودی

دفترچه داستان من

  • ۰
  • ۰

امروز من« 3 »

                                   «امروز من»

امروز توی خیابون مرد جوانی سوار بر موتور دیدم که لباس کارگری کثیفی به تن داشت و یه دختر بچه سه ساله را جلوی موتور خود سوار کرده بود. دختر بچه هم لباسهایش از چرک و کهنگی رنگش معلوم نبود و موهای سرش نا منظم کوتاه و مثل پشم گوسفند به هم چسبیده بود. هر دوی اونا بر اثر آفتاب سوختی پوست بدنشون سیاه و بد رنگ بود. مرد موتور خور را به دیوار محوطه آپارتمانی نزدیک کرد و ایستاد و شاخه ی پر از شکوفه درختی را که از نرده های آهنی بالای دیوار آویزون بود را چید و به دست دختر کوچک سوار بر موتور خود داد. یعنی تمام توانش را به کار گرفته بود تا او را خوشحال کند. شاید پولی نداشت تا چیزه دیگری برایش تهیه کند.

دیدن این صحنه ناراحت کنند مرا نیز که در حال عبور از کنار آنها بودم چند دقیقه در طی مسیر خود به فکر فرو برد. نا گهان ندای از درونم به من نهیب زد: دل سوزاندن برای انسان احمقی چون این مرد کار اشتباهیست. چون ظلمی بزرگ در حق چند نفر کرده است.

اول اینکه از بی عرضگی کار مناسبی برای خود پیدا نکرده.

دوم با نداری به سراغ دختر مردم رفته و اون بی گناه را شریک بد بختی خود کرده.

سوم از روی جهل و نادانی بچه دار شده و جسم روح زن و فرزند خود را در بند نداری به اسارت کشیده.

چهارم با چیدن شاخه گلی که جان دارد و نفس می کشد و همه از زیبایی خدا دادیش لذت می برند، از پیکر درختی جدا می کند تا به ریا محبت خود را به دخترش نشون بدهد. بر گشتم تا حرفی بزنم، او رفته بود.

  • ۹۵/۰۱/۲۹
  • مینو شاه محمودی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی