مرد جوانی که از چک و پرداخت اجاره خانه و حقوق نا چیز و زندگی حقیرانه و شرمندگی زن و بچه، درد شدیدی در قلب خود احساس می کرد و سینه اش سنگین شده بود، روزها زیادی روی صندلی کنار پارک می نشست و به اون دور دستها خیره می شد.
روزی تصمیم گرفت به دیدن دوست قدیمی خود برود و با او حرف بزند و درد دل کند.
دوستش با تعارفهای صمیمانه و همون محبت های قدیم از او
استقبال کرد و با هم گرم گفتگو شدند.
بین گفتگو کاغذی که به شکل ماهرانه ای سیگار شده بود به دستش داد و گفت:
- یک پک بزن تا کمی آروم شوی.
با ترس و تردید به دوست و سیگار توی دستش نگاه کرد و سیگار را گرفت. بین لبهای خود قرار داد و یک نفس کوتاهی کشید. دهانش تلخ شد. خواست سیگار را پس بدهد که با اسرار دوستش پک بعدی را عمیقتر و محکمتر زد. هوای ناشناخته ای وارد ریه هایش شد. احساس کرد جریان خون در رگهایش کند شد و مغزش یخ زد و همه غصه هایش پر کشید. چشمانش را بست و آهسته از دوستش تشکر کرد.
وقتی چشم گشود، زیر پلی روی کارتن پاره ای خوابید و از سرما میلرزد و استخوان هایش بهم می خورند و تولید صدای خوفناکی می کند.
- ۹۶/۰۶/۰۹